پیرمردی 85 ساله که سر و وضع مرتبی داشت، در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است.پیرمردلبخندی بر لب آورد . همین طور که عصازنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است.
پیرمرد درست مثل بچه ای که اسباب بازی تازه ای به او داده باشند، با
شور و اشتیاق فراوان گفت:خیلی دوستش دارم به او گفتم: ولی شما که هنوز اتاق تان را
ندیده اید! چند لحظه صبر کنید الان می رسیم.
او گفت: به دیدن و یا ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی است که من از پیش
انتخاب کرده ام. این که اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم، به مبلمان و دکور
و ... بستگی ندارد؛ بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم.
من پیش خودم تصمیم گرفته ام که اتاق را دوست داشته باشم.
این تصمیمی است که هر روز صبح، زمانی که از خواب بیدار می شوم می
گیرم. من دو کار می توانم بکنم:یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات
قسمت های مختلف بدنم را که دیگر خوب کار نمی کنند بشمارم، یا این که از بر خیزم و
به خاطر آن قسمت هایی که هنوز درست کار می کنند شکرگزار باشم.
هر روز، هدیه ای است که به من داده می شود و من تا وقتی که بتوانم
چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته ام،
تمرکز خواهم کرد.هرگز فراموش نکن که برای شاد زیستن باید قلبت را از نفرت و کینه
خالی کنی، ذهنت را از نگرانی ها آزاد کنی، ساده زندگی کنی، بیشتر بخشنده باشی و
کمتر انتظار داشته باشی.
گنجشکی به خدا گفت؟
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم سر پناه بی کسیم بود، طوفان تو آن
را از من گرفت! کجای دنیای تورا گرفته بودم؟...
خدا درجواب گفت:
ماری در راه لانه ات بود
تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تواز کمین مار پر گشودی.
چه
بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی...
داستان کوتاه وفای عشق
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد... در راه با یک ماشین تصادف کرد
و آسیب دید. عابرانی که از آن حوالی رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه
رساندند.
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را
پانسمان کردند، سپس به او گفتند: باید از شما عکسبرداری شود تا مطمئن شویم جایی از
بدنتان آسیب ندیده است.
پیرمرد غمگین شد و گفت: عجله دارم؛ نیازی به عکسبرداری نیست!
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا می روم و
صبحانه را با او می خورم؛ نمی خواهم دیر شود.
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: متاسفانه او آلزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی
آورد؛ حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت پرسید: وقتی او نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟!
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی
است
کار خدا
از تصادف جان سالم به در برده بود و می گفت زندگی اش را
مدیون ماشین مدل بالایش است
و خــــــــــــــــــــــــدا همچنان لبخند میزد. . .
ایمان
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا
برخواست و گفت : آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از
مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها
را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی
کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد
و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به
پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!
پیامک عاشقانه
چگونه بفرستم تپش های قلبم را برای تو که باورکنی تورا از یاد نمیبرم.